دا غلامحسین ساعدی 1 یه ماه نشده سه دفعه رفتم قم و برگشتم، دفعه‌ی آخر انگار به دلم برات شده بود که کارها خراب می‌شود اما بازم نصفه‌های شب با یه ماشین قراضه راه افتادم و صبح آفتاب نزده، دم در خونه‌ی سید اسدالله بودم. در که زدم عزیز خانوم اومد، منو که دید، جا خورد و قیافه گرفت. از جلو در که کنار می‌رفت هاج و واج نگاه کرد و گفت: "خانوم بزرگ مگه نرفته بودی؟"

ادامه نوشته    

 

پی دی اف داستان عاشقانه زیبا

داستان بلند خلاق زیبا

اش شعله قلمکار ادبیات داستانی

داستان نویسی خلاق

داستان طنز

آهنگ و فایل pdf ادبیات داستانی

قصه یخ بخت

  ,یه ,خانوم ,منو ,اومد، ,جا ,    ,در که ,خورد و ,جا خورد ,دید، جا

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

ارزانی وکيل و مشاور قانون کار مطالب اینترنتی مطالب اینترنتی حسام الدین شفیعیان علی ایکس فرود شمخالی شباهنگ motarel lalehlan آموزش بهینه سازی سایت